هانس گیبن رات از همان دوران کودکی دانشآموز با استعدادی بود و زمانی که همه اطرافیانش کشف کردند که او فردی استثنایی و باهوش است، تصمیم گرفتند هانس را به کالج معتبر الهیات پروتستانها بفرستند تا در یک فضای آکادمیک درس بخواند. با گرفتن این بورس تحصیلی و رفتن به آن کالج، او اولین پسری بود که از شهر کوچک خودشان در جنوب آلمان به چنین جایگاهی رسیده بود؛ به همین خاطر فشار روانی فراوانی را تحمل میکرد و مدام از سوی والدین و معلمهایش تحت فشار قرار میگرفت. هانس مدام درگیر امتحانات بیپایان بود و تکالیفش نیز سنگین و سنگینتر میشد تا جایی که روح و روانش شکننده و آسیبپذیر شد و اطرافیانش نیز به جای آنکه به فکر سلامتی و خوشبختیاش باشند، تنها نگران موفقیت و تحصیلات او بودند. سرانجام این فشارهای روانی او را روانه خانه کرد و حتی با یک شاعر جوان پرشور دوست شد و به دور از قوانین متعارف به تفریح و گردش پرداخت و تلاش کرد دوباره با رجوع به عشق و طبیعت یک فرد دیگری از خودش بسازد.