رمان جان های شلعه ور، داستان زندگی مرد جوانی است به نام یعقوب! داستان رمان در یک آسایشگاه روانی میگذرد. راوی دیوانه نیست اما از دنیای عاقلان به دنیای دیوانگان پناه برده است شاعر جایی می گوید: خوش عالمی است عالم دیوانگان اگر موی دماغ ما نشود مرد عاقلی! دنیایی که در آن، همه چیز بر مدار خودش می چرخد. آدمهایی که درخت ها را غول می بینند، نامریی می-شوند، می خواهند به سرحدات ایران و روسیه، قشون بکشند چون سربازان روسی، متعرض جان و مال و ناموس ایرانیان شده اند و حاشا به غیرت حاکمان. راوی از زندگی گذشته اش رنج می کشد و دایما شبح غنچه، خواهر لالش را ته باغ آسایشگاه می بیند که آتش زنه را می چرخاند تا زغال ها خوب سرخ شوند و ببرد برای پدرش که پای منقل نشسته و .. همه چیز، یعقوب را آزار می دهد، کابوس می بیند، درد می کشد و نشخوار خاطرات گذشته، لحظه ای دست از سرش بر نمی دارد. همه چیز خوب و به قاعده است! البته به نسبت زندگی گذشته راوی، تا اینکه اتفاقی می-افتد و..