در زیر گنبد کبود یک زنبور آبی تنبل بود که هیچ کمکی به زنبورهای زرد نمیکرد، به همین دلیل زنبورهای دیگر او را دوست نداشتند. یکی از روزها او یک کالسکهی قرمز را دید که پسر کوچکی با چشمان آبی در آن نشسته بود. پسرک با دیدن او از کالسکه بیرون آمد و به دنبال او به جنگل رفت، اما کمی بعد به یاد مادرش به گریه افتاد. زنبور آبی به دنبال مادر پسرک رفت و به گونهای او را مطلع ساخت که از پسر گمشدهاش خبر دارد. مادر نیز به دنبال زنبور آبی به راه افتاد و پسرش را یافت. از آن پس پسرک به حرفهای مادرش گوش میداد و زنبور آبی نیز به زنبورهای زرد کمک میکرد، به همین دلیل همه دوستش میداشتند.