در اتاق رو هم باز کردم. یه چیزی مثل رعدوبرق از پایین ستون مهرههام اومد توی گردنم. نفسم قطع شد. سعیده که بیرون در ایستاده بود فقط من رو میدید. نمیدونم از پشت چه شکلی شدم که با وحشت خودش رو انداخت سمتم. صدام در نمیاومد. عین وقتی که کابوس میبینی و میخوای فریاد بزنی اما نمیشه. فقط میخواستم این صحنه رو نبینه. برگشتم و با دست محکم زدم روی قفسهی سینهش. پرت شد بیرون و افتاد روی زمین. دو تا از همسایهها که احتمالا به خاطر صحبتهای ما همونطور که خاص این مجتمعهاست فالگوش ایستاده بودن، دیگه کنجکاویشون اجازه نداد که با صدای افتادن سعیده و جیغش نیان بیرون. با دو تا قدم رسیدم دم در. ظاهرا در ممانعت از سعیده موفق شدم. نشستم جلوش. گفتم: «زنگ بزن ۱۱۰… به آمل زنگ نزن… نریمان مرده.»