دختر نوجوانی به نام لیزبت مور پس از ملاقات با موجود افسانه ای 1500 ساله ای به نام ایمون در حیاط پشتی خانه شان، تعطیلات تابستانی هیجانی و متفاوتی را آغاز می کند. او که درحال کتاب خواندن در ایوان خانه شان است، ناگهان متوجه صدای نفس های موجودی در پشت سرش می شود. عروسک کوتوله ی مادرش با چسبیدن به لیزبت و آویزان کردن یک مدال با زنجیر کلفت نقره ای و سنگ قرمزی در وسط آن به گردنش، او را غافلگیر و البته کمی وحشت زده می کند. از آن لحظه به بعد او صدای آرامی را در ذهن خود می شنود که به مرور زندگی چندصد ساله ی گذشته اش می پردازد و او را از ساحره، کاهن و از همه مهم تر یک نیمه پری بودن در گذشته باخبر می کند.