خیال و خاطره، رویا و تصویر، زندگی زیسته شده و در یاد مانده و حسرت همهی آن نشدنها، همگی در بازگشت ما و در میل ما به یادآوری قوام یافته و به سالیان رفتهمان معنا میدهند. اما بهواقع، ما در تماشای گذشتهمان، چه چیزهایی را به یاد میآوریم و چه چیزهایی ارزش به یادآورده شدن دارند؟ ارزشمندی و بی ارزشی این لحظههای رفته بر ما را چه کسی تعیین میکند و چهگونه؟ برای هنرمند، شورمندی بیبدیل خلق اثر هنریست که ارزش لحظههای رفته را نمود داده و ساحتی دیگر را پیشرو میگذارد؛ زندگی همچون سیر و سفر در زمان که منقطع بهیادش میآوریم، آنهم فقط از خلال قطعههایی که واجد نابترین لحظههای دیدن، شنیدن، بوییدن، لمس کردن و ... است. جان برجر، یکی از شمایلها و معلمان بزرگ نگریستن و فهم جهان، در کتاب «سایبان سرخ بولونیا» زندگی گذر کردهاش را از خلال هرآنچه دیده و فهم کرده عبور داده و قطعههایی منقطع و گسسته را در پیوستاری عجیب کنار هم مینشاند که فقدان عزیز و ادراک حاصل از آن را با مسئلهی حضور و تماشا و شنیدن شهر پیوند میدهد. برای برجر، شهر، گویی واپسین منفذ حضور در جهان است که هنوز به یاد نیامده، گریزان از او دور میشود و ازهمینروی، تکههای منفصل این ناداستان شگرف، گویی فهم بودن در جهان از خلال نبودنهاست. سایبان سرخ بولونیا، حضور در شهریست که ارزش حضور دارد؛ شهر در قامت یگانه محملی که میشود در آن تاریخ و اکنون و انسان و محیط را در تنهایی و حضور در عین جمعیت فهم کرد و به یاد آورد و در یاد نگه داشت.