دم دم آخر پاییز، همون سالی که اولش من رفتم مدرسه شمرون و آخرش پسرخاله بزرگه مدرسه رو ول کرد رفت وردست باباش، تو شمرون، تب عارض شد، اونم چه تبی، محرقه و خناق آور و کشنده، جوری که قدیمی ترها می گفتن قهر فلکه و غضب ملک الموته از بی حیایی بچه ها. لابد محض همین هم بود که پیرزن های همسایه دوره افتاده بودن واسه دعاخونی و طلسم نوشتن به دیوار مریض ها و با دود اسفند و بشقاب هفت کوکب می خواستن کاری بکنن که حکیم های دوره دیده با دوا و درمون از پسش بر نیومده بودن. این وسط بین ما، اون که از همه خراب کارتر بود اول از همه افتاد، پسرخاله کوچیکه که این روزها کارش شده بود زاغ سیاه آقارضای همسایه رو چوب زدن و بعد هم فکر و خیال کردن درباره ی رازی که آقارضا تو سینه داشت که خانجون می گفت قصه ی خوبی ازش درمی یاد.