ایم کتاب داستان زندگی دختری جوان به نام ترمه است. ترمه دختریست زیبا و آرام، که ساده می پوشد و ساده زندگی می کند. احساس تنهایی شدیدی وجودش را فراگرفته و به دنبال همراهیست برای خود، از دیدن جمع دوستانه دیگران حسرت می کشد و حسی دارد شبیه به اینکه کسی را در این دنیا ندارد که او را درک کند. دختری تنها با اطرافیانی که چندان شبیهش نیستند و شاید همین دلیل تنهایی اش است، او با آن احساسات پاکش دل در گرو مردی می بندد مردی که گمان می کند برایش دست نایافتنی است. در بخشی از کتاب آمده است: " من از آدمایی که از موقعیت خودشون سواستفاده می کنن، بدم میاد. یعنی چی روزی به صد نفر شماره تلفن میدی؟ اگه واقعا آدم درست و حسابی هستی، مثل بچه آدم سرتو بنداز پایین و به تمرینت برس، نه اینکه روزی با ده نفر دوست شی و از این و اون شماره بگیری، پسره مزخرف و از خود راضی و طماع و عقده ای. نازی گفت: ول کن ملی، چرا اعصاب خودتو خورد می کنی؟ اون قضیه تموم شد و رفت. دیگه بهش فکر نکن. در ضمن، اونکه چیزی نگفت، فقط می خواست درخواست آهنگ بده، فقط همین. بیجا کرده پسره احمق! ملی نمی دانست چرا بیخودی از او کینه به دل گرفته است. شاید همین رفتار نادرست او با دختر ها بود. ترمه از خجالت حتی یک کلمه هم حرف نزد. چون خودش را مسبب این کار می دانست."