کتاب «خدایا آن جایی؟ منم مارگارت» نوشته جودی بلوم ( -۱۹۳۸)، نویسنده کتابهای کودک و نوجوان، است. داستان این کتاب درباره دختر دوازده ساله ای به نام مارگارت است، که با پدر و مادرش از نیویورک به حومه ی شهر نقل مکان کرده است و برای پیدا کردن دوست های جدید و سازگاری با محیط تازه استرس دارد. مارگارت در خانه جدیدشان است که با دختری به نام نانسی دوست می شود. نانسی و دیگر همکلاسی های مارگارت یک گروه چهار پنج نفره را تشکیل می دهند که مارگارت هم در آن عضو می شود. که این گروه ماجراهای عجیب و غریبی را رقم می زنند. در این داستان بلوم، دغدغه های دختران نوجوان در سن بلوغ را به خوبی بیان می کند و شیوه های برخورد با این مشکلات را توضیح می دهد.دغدغه هایی که شاید هیچگاه در موردشان حرف زده نمی شود. یکی دیگر از مسایلی که جودی بلوم در کتاب این کتاب به آن پرداخته است، مسئله مذهب و خداپرستی است. مارگارت نسبت به همسن های خودش یک تفاوت دارد و آن این است که به هیچ مذهبی تعلق ندارد، چون پدرش یهودی و مادرش مسیحی است و او با این که در زمینه ی مذهب، خودش را «هیچکس» معرفی می کند، در پی یافتن «خودش» و «خدا» است و در مواقع مختلف و ساعات متفاوت شبانه روز با خدا راز و نیاز و نجوا می کند که کمک های غیبی اش را از او دریغ نکند. در بخشی از این کتاب می خوانیم: «خدایا آنجایی؟ منم، مارگارت. امروز اسباب کشـی می کنیم. خـدایا خیلـی میترسم. خدایا تا حالا هیچ جای دیگری بهجز اینجـا زنـدگی نکـردهام. اگـر از مدرسهی جدید بدم بیاید چه؟ اگر آنهایی که آنجا هستند از من بدشـان بیایـد چه؟ خدایا لطفاکمکم کن. نگذار نیوجرسی خیلی وحشتناک باشد. متشکرم. ما روز سهشنبهی قبل از روز کارگر اسبابکشی کردیم. از لحظهای که بیـدار شدم میدانستم هوا چهطوری است. میدانستم، چون دیدم مادرم زیـر بغلـش را بو میکند. او همیشه در هوای گرم و مرطوب همین کار را میکند، تا مطمئن شود هنوز بوی دئودورانتش نرفته است. من هنوز دئودورانت استفاده نمـیکنم فکر نمیکنم افراد حداقل تا قبل از دوازده سالگی بوی بـد بدهنـد. پـس هنـوز چند ماهی وقت دارم».