دکتر: دهان باز کردن که درد نداره، الان فقط می خوام نگاه کنم. باید ببینم کجاست؟ کدوم دندونه؟ چه کار باید بکنم. حالا باز کنین. (خادم دهانش را باز می کند) خوبه، حالا بذارین ببینم. (دکتر با دقت نگاه می کند و خادم از درد ناله می کند.) آها... بله. این جاست. این کوچولو این جاست... پیدات کردم... آهان... خادم: باهاش حرف نزن، نمی خواد باهاش دوست بشی، بکشش بیرون.» در قسمتی از کتاب می خوانیم: «می دونین، زندگی برای همه یکسان نیست. همیشه یک عده خدمت می کنن، یه عده بهشون خدمت می شه. عده ای فرمان میدن و عده ای اجرا می کنن و در یک همچین زندگی ای، یک حادثه اتفاق میفته که باعث اهانت و توهین می شه.