ناخوانده در غبار، داستان سیاهپوستی به نام لینچ است که به قتل جوانی سفید پوست متهم شده است. جوانی که در یکی از خانوادههای بانفوذ منطقه به دنیا آمده است و خانوادهاش همیشه تلاش کردند تا ماجراها را در خانواده خود حل کنند. حالا که یک سیاهپوست به قتل متهم شده است، سفیدپوستان محل تصمیم گرفتند پای پلیس را به این مسئله باز نکنند. آنها میخواهند بدون جستجوی دقیق ماجرا، لینچ را بدون محاکمه اعدام کنند اما لینچ، مانند سیاهپوستان دیگر نیست که مظلوم باشد. او که خود را برده نمیداند، میخواهد همانند سفیدپوستان از حقوق مساوی برخوردار باشد و برای این کار وکیلی سفدپوست میگیرد تا بیگناهی خود را ثابت کند. اما بعد از اینکه از کار وکیل ناامید میشود، به خواهرزاده نوجوانش اعتماد میکند و ماجرا را برای او تعریف میکند. ویلیام فاکنر در این داستان، به طرزی ظریف نژادپرستی را زیر سوال میبرد.