سرزمین قهوه ای، سرزمینی عجیب است. جایی که خورشید نورش را از زمین پنهان و زمین نعمت هایش را از مردم دریغ کرده و سایه گرسنگی همیشه بر سر مردمانش است. حال در میان این سرزمین دختری چشم باز می کند و خودش را در آنجا می بیند؛ نواسا. نواسا نمی داند چرا و چگونه پا به این سرزمین عجیب و مردمان عجیب ترش گذاشته است اما می داند که باید از این سرزمین بیرون برود و به خانه بازگردد. امید او به پسر تیراندازی است که او را از محاصره آدم خوارها نجات داده است. اما امیدواری او درست است؟ محمد علی حمصیان در اولین اثر فانتزی خود به سراغ یک «اگر جادویی بزرگ» رفته است؛ «اگر خدا نبود جهان چگونه بود؟»