سخت ترین چیز این است که عشق را پیدا نکنی، این است که بدانی چگونه آن را حفظ کنی. در یک غروب زمستانی در قلب برادوی، ژولیت، یک زن زیبای بیست و هشت ساله فرانسوی، با سم، یک متخصص اطفال جوان نیویورکی، در تلاقی است. از ترس ناامید کردنش از او پنهان می کند که جوان را چند برابر می کند شغل در حالی که رویاهای بازیگری را پرورش می دهد. از ترس دلبستگی، وانمود می کند که ازدواج کرده است، زمانی که همسرش به تازگی مرده است. با وجود این دروغ مضاعف، آنها یکدیگر را برای یک آخر هفته شدید، جادویی و فراموش نشدنی دوست خواهند داشت. اما ژولیت باید به پاریس برگردد و سم نمی تواند کلماتی برای نگه داشتن او در کنار خود پیدا کند. به محض اینکه هواپیمای زن جوان از زمین بلند شد، در آسمان منفجر شد.