یک توصیه: قبل از خواب شروع به خواندن این صفحه برگردان نکنید، در غیر این صورت تمام شب را بیدار خواهید ماند. ورنر زیلچ در کودکی به فرزندی پذیرفته شد و از خانواده بیولوژیکی خود چیزی نمی داند. اما وقتی در نیویورک دهه 1970، با خانواده ربکا، زنی که عاشقش شده، ملاقات می کند، یک پیوند مرموز به این معنی است که او باید حقیقت گذشته خود را کشف کند، یا در خطر از دست دادن او قرار گیرد. این رمان که شامل درسدن 1945، رشته کوه های آلپ باواریا است رمانی جذاب از خانواده و عشق است که به طور یکپارچه واقعیت را با داستان ترکیب می کند. در بخشی از کتاب آمده است: "- چشمهای من بیرنگ نیستن! رنگشون آبی روشنه... - چشمهات بیرنگن. چشم های من آبیان، ولی مثل چشمهای تو تأثیرگذار نیستن. دخترها عاشق این ان که برام از زندگی، بدبختیهای والدین شون و اولین دندونی که در آوردهن، حرف بزنن. هفته ها به درددلهاشون گوش می کنم و تا می آم از این کار نتیجه ای بگیرم، تو می آی و در عرض ربع ساعت عاشقت میشن. - من هیچ وقت کسی رو ازت قرنزدهم!۔ - خب دیگه بدترا بدون این که هیچ تلاشی بکنی، اونها عاشقت میشن... اگه کسانی رو که خوشت میاد به من نشون بدی، من حتا نگاهشون هم نمی کنم. - من دوست دختری رو که به محض ورود تو به اتاق فراموشم کنه نمیخوام... به کل ارزشش رو برام از دست میده."