در ابتدا فقط واحه بود..بعد خلد برین شد! ۳ سال پیش به دعوت عزیزی در مسابقه داستان کوتاه جمالزاده، قرار شد قصه کوتاهی بنویسم در مورد اصفهان. هرچند آن استاد و بقیه افراد مطلع انتظار داشتند داستان سرراستی بنویسم در باب زیبایی های اصفهان با محوریت مردمان نازنینش، قصه من داستان ناسرراستی درآمد در باب کژی های آینده اصفهان با محوریت یک انسان نه چندان نازنین که اصولا اصفهانی نبود! بعد از آنکه همه را از خودم نا امید و سرخورده کردم قصه دیگری نوشتم برای یک جای دیگر در همان زمان و مکان و با موضوعی دیگر. این دو داستان ماهها در گنجه خاک میخوردند و اصلا فراموششان کرده بود تا اینکه در زمان فترت بعد «لطفا منتظر بمانید» به فکر ایده های جدید بود و خودم را آماده نوشتن رمان جدیدی میکردم یادشان افتادم. فضایشان شدیدا به حال و هوای خودم آن روزها (و این روزها) نزدیک بود و نیرویی مرا هل میداد به گسترش دادنشان. کم کم اتفاقات دور و برم ایده های جدیدی به من میدادند و داستانها خودشان را تکمیل میکردند. من وسیله بودم، آن ها خود را دیکته میکردند. حاصل این دیکته و انشا، شد ۹ داستان به ظاهر جدا اما در واقع متصل به هم. در ایران ۴۰ سال بعد و آینده ای که نا امیدی و تباهی بخشی عادی از زندگی بدوی انسانها شده است و شاید سیاسی ترین چیزی که در عمرم نوشته ام.