نخستین بار که کتاب مسخ اثر فرانتس کافکا را خواندم، به شدت از حشره شدن گرگوار زامزا جانبداری کردم. سرنوشت او با آن فضای زندگی و کاری، تنها بدانجا می توانست بیانجامد. همان فضا و شرایط، گاه و بی گاه در زندگی ما نیز احساس می شود؛ آدمیانی که با مسخ شدن فاصله چندانی نداریم. در گیر و دار یک بیماری و در دوره ی طولانی درمان، بار دیگر مسخ را مطالعه کردم. نیازی که برای برخاستن و به جریان های جاری زندگی پیوستن در خود می دیدم، موجب شد تا قلم به دست بگیرم، گرگوار را که در داستان من آبتین نام گرفته، از پوست سخت حشره گونه اش بیرون آورم و به او فرصت دهم تا بار دیگر، بخت خود را برای زندگی در شرایطی که پس از مسخ او ایجاد شده بود، بیازماید.