داستان «دختری تقریبا معمولی»، درباره جوردن جانستون یک دختر مدرسهای معمولی است. او در خانه، مدرسه، شهر و حتی همه دنیا دختری معمولی به نظر میرسد چون نه قدش کوتاه است نه بلند. نه چاق است و نه لاغر و در کل، خیلی معمولی است. او دوستداشتنی است تا اینکه سر و کله یک دختر جدید در مدرسه پیدا میشود و همهچیز را به هم میریزد. به اینترتیب با ورود مارلی هارکینز که حتما یکی از بچههای بدجنس است، جوردن دیگر نمیتوان به چیزهای خوب و معمولی فکر کند. مارلی با رفتارش به جوردن بدی میکند و جوردن در پی تلافی است اما نمیداند باید چه کند. آیا باید خوب و معمولی باشد یا با تندی رفتار کند؟ آیا وقتی فاجعهای رخ میدهد، میتواند با رفتار خوب از پس آن بربیاید؟ آیا میشود با اخلاق خوب دیگران را از فاجعه نجات داد؟