یک روز در اوایل بهار، دوریت وگر برای مواد بیولوژیکی به واحد دوم بانک ذخیره منتقل می شود. به او قول داده شده است که یک آپارتمان مبله زیبا در داخل واحد داشته باشد، جایی که او دوستان جدیدی پیدا کند، از امکانات تفریحی هنری برخوردار شود و چند روز باقی مانده از زندگی خود را در آسایش با افرادی که دقیقا شبیه او هستند، سپری کند. در اینجا، زنان بالای پنجاه سال و مردان بالای شصت سال مجرد، بدون فرزند، و بدون شغل در صنایع مترقی - برای چند سال آخر زندگی خود توقیف می شوند. آنها خارجی محسوب می شوند. در این واحد انتظار میرود که خودشان برای انجام آزمایشهای دارویی و روانشناختی مشارکت کنند و در نهایت اندک اندک تا اهدای نهایی اعضای بدن خود را اهدا کنند. علیرغم ماهیت بیرحمانه این عمل، اخلاق این جامعه آینده نزدیک و واحد مراقبت از دیگران است و دوریت خود را در شرایط بسیار دلپذیری زندگی میکند: خانهدار، تغذیه خوب، و با حضور خوب. او به سرنوشت خود تسلیم می شود و می بیند که روزهای او در آنجا آرامش بخش و آرام است...