در یک فرودگاه خلوت و سوت و کور ، پانزده نفر سوار یک پرواز چارتر می شوند – مقصد مادراپور است. سرجویس در فرودگاه تنها است. اما مهماندار به او می گوید که هواپیما تنها منتظر اوست. او سوار هواپیمایی می شود که از مسافرانش گرفته تا شکل چیدمان صندلی هایش عجیب و غریب است. مهمان داری زیبا و جذاب به صورت کوتاه سخنرانی ایمی کند و همین کافی است که مسافران را دچار نگرانی کند. و وقتی دو هندو ، اسلحه در دست ، تهدید می کنند که اگر هواپیما فرود نیاید ، گروگان ها را یکی پس از دیگری می کشند، این نگرانی و تعجب به درد و رنج تبدیل می شود. پس از آن است که می فهمیم هواپیما هیچ خلبانی ندارد و از جانب زمین هدایت می شود. حالا وجود جایی به نام مادراپور مورد شک قرار می گیرد و این زمین است که دستورات لازم را به آنها می دهد. در مقصد مسافران ، یک شخصیت نامرئی ، یک نیروی پنهان و همه جانبه ظاهر می شود: زمین ... در این رمان ، که با یک تعلیق تحسین برانگیز ، از ابتدا تا انتهایش هدایت می شود ، نویسنده ی آن رابرت مرل ژانرها را با یکدیگر مخلوط می کند و بازتابی از مفهوم روی "چرخ زمان" ارائه می کند. چیزی که که هیچ انسانی از آن راه فراری ندارد. در قسمت هایی از کتاب می خوانیم: "شما اساسا موجودی فانی خلق شده اید . موجودی که فقط برای مردن زندگی می کند ." "مگر آنها که می خواهند باور کنند همانها نیستند که باور می کنند که باور کرده اند ؟"