از خوششانسیهای من در زندگی این بود که بخش عمدهای از زندگیام را در همسایگی نزار قبانی در بیروت گذرانده و از دلانگیزترین لحظات عمرم زمانی بود که در دفتر کارم سرگرم بودم و نزار از طبقه سوم به دفتر من در طبقه دوم میآمد. بیشتر از ده سال بود که چند بار او را در طول هفته میدیدم و این روزگار برایم تصویری از زندگی، سرشار از گل و عطر و زیبایی است. چرا اینگونه نباشد ؟ وقتی نزار فرزند دلداده زندگی بود و حتی وقتی حرفهای عادی و روزانه میزد؛ میشد صدای تپیدن دلهای عاشقان و کوبیدن نبض آزادگان را شنید. در سادهترین عبارتهایش میشد او را شناگری دید که به دنبال مرواریدی میگردد یا جواهرسازی که با دقت کلمات سهل و ممتنع را کنار هم میچیند تا گردنآویزی چشمنواز بسازد. در طول ده سال یا اندکی بیشتر شاهد و دوست نزدیک و همراه بسیاری از قدمهایی بودم که نابغه بی-بدیل دنیای شعر برمیداشت. از آنجا که من نزار را بهعنوان یک انسان و یک شاعر دوست دارم و ازآنجاکه در چنتهی ناچیز خود خاطرات ارزشمند و گرانقیمتی از او دارم؛ با خود فکر کردم که شاید بتوانم در شناساندن بهتر او به دوستدارانش کمکی کرده باشم و با نوشتن خاطراتم که بیشباهت به خاطراتی نیست که شماری از شاعران و دوستان و یاران و کسانی که با آنها رفتوآمد داشتهاند، از او روایت کردهاند، بخشی از زندگی او را روایت کنم.