هنگامی که فردریش هایک و باقی عشاق سینهچاک نئولیبرالیسم با جملههایی شبیه این که «دیکتاتوری لیبرال بر حکومت دموکراتیک غیرلیبرال ارجحیت دارد» درحال تطهیر «پینوشه»ها بودند، مردم در خیابانها، کوچهها، خانهها، زندانها و حتی استادیومها، درحال سلاخیشدن بودند تا دموکراسی بمیرد و نئولیبرالیسم زنده بماند! اگر سربازان نئولیبرالیسم در آرژانتین آدمربایی و «ناپدید» میکردند، در اروگوئه سیاهچالهها را بیوقفه پر میکردند، در شیلی یا در استادیوم جمعشان کرده و رگبارهایشان را به کار میانداختند یا به آنها که خوششانستر بودند، حبس و تبعید را هدیه میدادند! «لوئیس سپولودا» یکی از آن خوششانسهای هوادار دولت دموکراتیک و البته کمونیست آلنده بود که توانست به مدد سازمانهای حقوق بشری از حبس ابد و تبعید نجات یافته و نوشتههای درخشانش را خلق کرده و به ما هبه کند. نویسندهی «پیرمردی که داستانهای عاشقانه میخواند» با کتاب «سایهی آنچه بودیم» باز هم سراغ خاطرهی نیاکان ازدستشده رفته ولی اینبار بسیار نزدیکتر به دوران ما، از مردان و زنانی نوشته که با آرمانهای بزرگ و عزیزشان، زیر پوتین سربازان توحش به سایهای از آنچه بودند تبدیل شدند! رمان سایهی آنچه بودیم اما تلخی و دهشت نهفته در داستانش را به لایههای زیرین برده و مثل دیگر آثار سپولودا، شوخطبعی خواستنی و دلانگیزی در تکتک لحظهها و گفتوگوهایش جاری میکند. همین ترکیب محنت و طنّازی، خندههای سرخوشانه و اشکهای ناخواستهی توامانی را ممکن میکنند که هر خوانندهی حقیقی ادبیات خواهانشان است.