بیا باور کنیم عشقهای گران در رمانهای ارزان کنار خیابانها فروخته شدند. بعضی حرفها نه گفتنی است و نه شنیدنی. بعضی از دردهای تلخ و شیرین را فقط باید خواند و سکوت کرد. فصل زشتی، رمانی عاشقانه و اجتماعی است. روایتی از عاشقانههای گمشده و انسانهایی که در زیر پوست شهر نفس میکشند؛ نفسی تلخ. ترکهای روی آسفالت خیابانها مرا به سمت شخصیتهای داستان سوق میداد. تمام شخصیتهای داستان انسانهای واقعی هستند که هر روز با آنها برخورد میکنیم و از کنارشان رد میشویم؛ همچون نابیناهایی که در گوشهای از رمان به روایت زندگی عجیب و غریبشان که در دنیایی متفاوت در کنارمان زندگی میکنند. فقط میتوانیم چشمانمان را ببندیم و با چشمان بسته، به تماشای دنیایشان بنشینیم.