کتاب داستان خیاط، رمانی نوشته ی رزالی هم است که نخستین بار در سال 2000 به چاپ رسید. تیلی دانج پس از بیست سال آموزش در خانه های مد پاریس به منظور تسلط در هنر خیاطی، به شهر کوچکی در استرالیا بازمی گردد که در کودکی از آن تبعید شده بود. تیلی قصد دارد که فقط به مادر مریضش سر بزند و آن جا را ترک کند. اما او تصمیم می گیرد که بماند و اگرچه هنوز در چشم مردم شهر یک بیگانه است، لباس های زیبا و باشکوهی که خلق می کند، عقل و هوش را از سر زنان شهر می برد. تیلی از طریق کارش، رابطه ی دوستانه اش با گروهبان فارات که تنها پلیس شهر است و علاقه ی عجیبی به پارچه دارد، و عشقی در حال شکوفایی با تدی، ستاره ی فوتبال یکی از تیم های محلی، به تدریج جایگاه خود را در این شهر پیدا می کند. اما وقتی لباس هایش باعث به وجود آمدن رقابت و حسادت هایی میان مردم و باز شدن زخم هایی قدیمی می شود، مشخص می گردد که تیلی، افکار دیگری نیز در سر دارد: انتقام از کسانی که در حقش ظلم کردند، به زیباترین شکل ممکن.