تولد رمان، مثل کنار رفتن پردهها میماند از کنج اتاقی که مدتها تنها، با نور یک شمع، سایهروشن بوده است تا در خلوتی بیرونی و غوغایی درونی اثری متولد بشود. «دزدی همیشه بد نیست» در بستر کورهمحلهها و کورهپزخانهها روایت میشود. راوی داستان پسر یتیم تازهبالغی است معروف به «امین کلهعینکی» که بهمرور دارد چشمهایش را از دست میدهد. از سوی دیگر، «حاجآجپز»، ارباب کورهمحله، خواندن و نوشتن را ممنوع کرده؛ اما امین مخفیانه از «گلشاه»، کورهچی درویشمسلک، سواد آموخته و برای بچهها در خلوت کتاب میخواند. حالا پردهها برای رمان «دزدی همیشه بد نیست» کنار رفته است. «امین» و «بلوط» و بچههای کورههای آجرپزی ناگهان از تاریکی پشت پرده بیرون افتادهاند و دستهاشان را گذاشتهاند روی چشمهاشان. نه این که از لباسهای گلی و صورتهای خاکیشان خجالت بکشند، نه! بیشتر کنجکاو و شگفتزدهاند. از لابهلای انگشتهاشان دنیایی را که آشکار شده است میجورند تا کمکم به نور آن طرف پرده عادت کنند؛ به نور صحنهای که تابیده شده است تا دیده و خوانده بشوند.