در یک شب طوفانی وقتی آسمان پوشیده از ابرهای تیره بود. دختری برای آوردن آب به اعماق جنگل تاریک فرستاده شد. ترس... تاریکی... سرما... دخترک راه را گم کرد و خسته و وحشتزده کنار چشمهای عجیب متوقف شد. هدهدی طلایی کنار چشمه به او چشم دوخت. دخترک کمی از چشمه آب نوشید و به زندگی فلاکت بار خود فکر کرد. برای لحظهای آرزو کرد تا ای کاش همه چیز عوض میشد. سرش به دوران افتاد و بیهوش کنار چشمه افتاد. و در خواب دید: «تو از چشمهی حیات نوشیدی. زندگی تو دستخوش اتفاقات و سحر چشمه خواهد شد.» چرا از این خواب عجیب بیدار نمیشدم؟ هدهد پر زد و نزدیک من روی زمین نشست. «چشمهی حیات هر هزار سال یکبار بر روی زمین ظاهر میشود. هربار در نقطهای از این گیتی پهناور...کسی که در این شب از چشمه آب بنوشد دچار سحر چشمه خواهد شد. تو محکومی به زندگی تا زمانی که چشمه باری دیگر در این گیتی ظاهر شود.» ذهنم به تکاپو افتاد اما انگار قدرت درک نداشت. «یعنی چی؟» «تو محکومی به هزارسال زندگی بدون پیری، بدون بیماری...هزار سال...نه کمتر و نه بیشتر...» به تته پته افتادم: «هزار سال؟؟» هدهد بی توجه به تعجب من گفت: «دست توست که تصمیم بگیری این هزارسال را چگونه بگذرانی ربکا...به بطالت یا به خدمت...زمانش که رسد، زمانی که باری دیگر چشمه در پهنای گیتی آشکار شود، زمانی که آخرین لحظه از هزارمین سال به پایان برسد خورشید عمرت غروب خواهد کرد، به سان شعله شمعی که خاموش شود. حرفهایم را فراموش نکن ربکا...هزار سال دیگر تو را میبینم...به امید آنکه از این فرصت به شایستگی بهره بری. حال بخواب...اما حرفهایم را فراموش نکن...بخواب...» احساس کردم همه چیز دور سرم چرخید و چرخید و تاریکی همه جارو فرا گرفت. طلسم چشمه موهبت بود یا مجازات؟ هزار سال عمر... هزارسال بعد ربکا در سه ماه پایانی زندگی قرار دارد. بلیطی برای سفر با کشتی دور دنیا میگیرد اما در طول سفر با مردی مواجه میشود که بازتابی از گذشتهای دور و درازی است که پشت سر گذاشته. مردی که دیدنش خاطراتی از عشق، درد و خون را برای ربکا به یاد میآورد…