"دیوانۀ کله آبی" همیشه، روی یکی از هزاران سنگ بزرگ سرزمین "سمودو" نشسته و از هرکس که از آن حوالی عبور میکند، میپرسد: "تو میدانی این همه سنگ از کجا آمدهاند؟" روزی دیوانۀ کله آبی و دیگر مردم سمودو متوجه اسب عجیب، بزرگ و پنجپایی میشوند که پا به سرزمین آنها گذاشته است. اسب هرگاه که خوب میچرد و آب فراوانی میخورد، شروع به رقصیدن کرده و پس از انجام حرکاتی عجیب از سوی او، افعی بزرگی از زیر سنگی بیرون آمده و جواهری به وی تقدیم میکند. مردم سمودو از جمعآوری و فروش هر روزۀ جواهرها به ثروت عظیمی دست یافته و به طمع میافتند. آنها برای دستیابی به ثروت بیشتر، تصمیم میگیرند محل زندگی افعی را به آتش بکشند، اما از این کار هیچچیز عایدشان نمیشود. بنابراین، بر آن میشوند تا به اسب فشار بیاورند تا بیشتر برقصد، اما همین کار موجب از پا درآمدن حیوان شده و این بار مردم اسب را از پا درمیآورند. دیوانۀ کلهآبی که از این اتفاق به سختی دلشکسته شده، سمودو را ترک کرده و به بالای کوهی میرود و از همانجا متوجه باران آتشی میشود که بر سرزمیناش باریدن گرفته است. او صدای ویرانی خانهها را میشوند و پاسخ پرسشاش را مییابد.