در آستانهی تصمیمی سرنوشتساز، الکسیس فیلدینگ مصمم است که دربارهی گذشتهی مادرش جستوجو کند. اما سوفیا، مادرش، هیچ توضیحی دربارهی گذشتهی خود به او نداد. تنها چیزی که به آن اشاره کرد این بود که قبل از آمدنش به لندن، در دهکدهای در کرت بزرگ شده بود. الکسیس تصمیم گرفت به کرت برود و مادرش نامهای به او داد تا به یک دوست قدیمی بدهد و به او قول داد که با دیدن این دوست قدیمی، خیلی چیزها دربارهی گذشته خواهد دانست. هنگامی که الکسیس وارد پلاکا شد، از دیدن جزیرهای متروک به نام اسپینالونگا -کلونی جذامیها در یونان- در نزدیکی آنجا شگفتزده شد. سپس فوتینی را پیدا کرد و داستانی را که مادرش سالها مخفی کرده بود، از زبان او شنید؛ داستان مادربزرگ مادرش و دو دخترش و همچنین تراژدیهایی که طی جنگ و عشق برای آنها اتفاق افتاده بود. برایش عجیب بود که با این جزیره احساس آشنایی داشت و اینکه این جزیره، راز آنها را در چنگال قدرتش نگه داشته بود.