نمیدانست دچار چه احساسی بود که ته مایه ای از امید را در وجود خود می دید و با همان کور سو میان دنیای در هم تنیده آشفته حالی از جا برخاست و زندگی را انتخاب کرد. بازنده بود اما زنده هم بود.پس باید زندگی میکرد انتخاباتش را برای شروع دوباره اجازه نداد. از پا بیفتد, سخت بود و جان فرسا اما با یک تصمیم معقولانه و با امید به آینده ای روشن میان روزگار سیاهیها دوباره برخاست و لنگان لنگان در جاده ی زندگی به راه افتاد تا تکه ی گم شده پازل زندگی به هم ریخهاش را کنار هم بچیند بلکه به جواب سوالات ذهنش برسد. چندین بهار سبز تابستان داغ گذشت چندین فصل خوشه های طلایی را با حسرت پشت سر گذاشت و چندین زمستان سرد و یخبندان را تجربه کرد. اما هنوز بعد از سال ها میان کوچه پس کوچه های این حاضر هزار تکه پرسه می زد و میگذشت.