تبار ثریا اسفندیاری، همسر محمدرضا پهلوی و نسبتش با سردار اسعد، سبب میشود که سلسله جشنهایی در مناطق لرنشین ایران برگزار شود. داستان کتاب، مشخصا به روستایی بازمیگردد که در آن «نوروز» معلم روستا، به مناسبت وصلت شاه و ثریا، در تدارک برگزاری آبرومندانه و شکوهمند مراسم است و در این راه، «زیبا» دختر کدخدا –که از قضا نوروز به او علاقه دارد- نیز به او یاری میرساند. بناست دانشآموزان، برای همخوانی شعری که نوروز سروده هماهنگ شوند و زیبا نیز مسئولیت برگزاری بخش رقص و مسائل مرتبط با آن از جمله تهیۀ لباس از شهر را بر عهده گرفته است. در این میان، ذهن نوروز به عنوان قهرمان داستان، معطوف به نکاتی میشود که رفتهرفته جشن را برای او از اولویت نخست ذهنی خارج میکند و مسیر آمادهسازی جشن، به طرز شگفتی عوض میشود و نوروز به عنوان مسئول برگزاری و معلم روستا، با ماجراهایی دست و پنجه نرم میکند که در ابتدای قبول کار، هرگز فکر آنها را هم نمیکرد.