داستان کتاب و دوباره عشق را زمزمه کن برگرفته از واقعیت یک زندگی است. داستان دربارهٔ عشق میان نغمه و کسری است که در کشاکش زندگی دچار بحرانهای زیادی در رابطهشان میشوند که باید عشق بینشان را از تمام آنها محفوظ نگه دارند. داستان از یک روز معمولی آغاز میشود؛ وقتی که نغمه روی کاناپه کنار آباژور مشغول مطالعه بود که ناگهان از کلافگی خاصی که در جانش رخنه کرده بود بیاراده به سمت پنجره رفت و با دیدن حال گرفتهٔ آسمان که گرفتگی و رنگ کبود ابرها مانع از مشاهدهٔ نور خورشید میشد، هوای پیادهروی به سرش زد. بیتفاوت به سوز و سرمای پاییز یک مانتوی مشکی بلند با یک شال و شلوار کرمرنگ تنش کرد و با برداشتن گوشی بیرون زد. در را که باز کرد با گذاشتن اولین قدم داخل خیابان به وضوح تغییر طبیعت را احساس کرد و وقتی قدمهایش رگبرگهای ظریف برگهای طلایی افتاده روی سنگفرش را نوازش میکرد، غرق لذت بود و طوری در خود فرو رفته بود که گویی جز او کسی در محله نبود و این خلوت آرامشش را چندین برابر کرده بود و درونش تهی از هر احساس بدی بود و تنها فکر و خیال آن لحظهاش تولد کسری بود و پریشانشده از آنکه برخلاف هر سال امسال برایش برنامه خاصی نداشت.