این کتاب داستان دخترانی است که در مدرسه با هم آشنا می شوند؛ هتی، دختری مودب و سر به راه، و داوینا، دختری خودخواه و جسور. فداکاری هتی برای داوینا باعث تغییر رفتار او می شود، اما…داوینا دستش را دور کمرهتی حلقه کرد.- تو نباید بنشینی. اگر نشستی، دیگه کارت تمام است. خواهش می کنم … ذرات درشت برف در اطرافشان پایین می آمد، روی شانه ها و کفش هایشان مینشست و آن ها را می پوشاند. دا وینا با بیچارگی به امتداد جاده سفید و خالی نگاه کرد. اگر تا چند لحظه دیگر ماشینی نمی رسید … ولی او نگران خودش نبود … فقط ای کاش بتواند هتی را سالم به خانه برساند … ای کاش این کابوس سر می رسید و آنها می توانستند یک بار دیگر در اتوبوس مدرسه کنار هم بنشینند ...