تیارا مدتی است که مدام کابوس هایی بسیار شبیه به واقعیت می بیند، کابوس هایی که گرما، حرارت، آتش، صدای جیغ و فریاد دختران محبوس در شعله ها، راهرویی باریک و… در همه شان تکرار می شود؛ او نیاز دارد تا هرچه سریع تر مشکل خودش را حل کند. بعد از چند جلسه هیپنوتیزم و اعتراف پدر و مادرش به اینکه تیارا فرزند واقعی آن ها نیست، دختر در می یابد که در حقیقت پدرش او را طی یکی از همین سفرهای باستان شناسی اش در خرم آباد لرستان در برجی از قلعه ی فلک الافلاک پیدا کرده، جایی که افسانه ای مخوف پشت آن پنهان شده است. داستان جایی آغاز می شود که تیارا محبوس در حمام خانه شان است و آتش و دود فضا را گرفته است، او در حال سوختن است و صدای فریادش همه جا را پر کرده، در حالی که مادرش سر از پا نمی شناسد و در تلاش است تا دخترش را از مهلکه برهاند…