مادر با رفتنش، آن روز، درست وسط آن بیمارستان با دکترها و پرستارهای عجیبش، در میان انبوهی جمعیتی که تماشاچی احتضارش بودند، سعی داشت حافظه را به فرزندانش دهد تا فراموش نکنند؛ خودش را و بیشتر خودشان را. مادر، آغازین و بزرگترین معلم بود، علیه فراموشی. «پیتر استرهازی» در کتاب «مرگ در آغوش واژگان» پسری را به همراه پدر و دیگر اعضای خانوادهاش به بالین مادری محتضر فرستاده که مرگش نزدیک است و ازآنپس هم همراهش خواهیم بود، آنگاه که راوی و روایت، شقه شده و مادر، خاطرهها را بازروایت میکند، این بار از آغاز و پیشازآنکه پدران و پسرانی در کار باشند. مادر گویی از همان لحظهی رفتنش و شکلگیری داغداری داغداران، سربرآورده و میگوید که هیچچیز نباید فراموش شود، باید پاسدار حافظه بود، باید برای حافظه ایستاد و به پایش ماند. مرگ در آغوش واژگان خلسهی جانکاه یادآوریهای دردآلود است که با سادگی و شورانگیزی بینظیری بر سر زندگی و یادآوری زیستن میایستد؛ حافظهای که نمیتواند زنده کند، زندگی کند، مرگ را به یاد میآورد، رفتگان و کشتگان را.