میتوان به جولین بارنز رجوع کرد و دوتاییهایی که میسازد برای ما و بودنمان؛ ابتدا دو دسته که لذت بودن با یار را تجربه کرده و نکردهاند، سپس عاشقان و آنها که هنوز عشقی را نداشتهاند و در جایی از میانه به بعد، آنها که اندوهی را به دوش میکشند و آنها که هنوز نه و...؛ اگر معشوق را به هر دلیل از دست بدهیم، همانطور که داوید نازیو میگوید، نبودش را بپذیریم بهسان اعضای بدنمان که در حادثهای از ما جداشدهاند و هرلحظه باید بهجای خالیشان نگاه کنیم؟ دستها، پاها و… اگر در این میان سرمان را از دست بدهیم چه؟ عشق در چنین مسیریست که رابطهی ما با دیگری و مرگ خود و دیگری را در فرایندی معلوم و نامعلوم شکل میدهد. کتاب «درباب عشق و مرگ» داستان/ ناداستان «پاتریک زوسکیند» در مسیر همین ارتباط سرشار از تناقض عاشقیتها و فقدانهای ماست که بیوقفه باهم درآمیختهاند؛ رابطهای تنانه و تنگاتنگ که خردگریزی در بطن آن است و درعینحال شورمندیای دارد که بدون آن، جهان هیچ نیست جز عرصهی ملال و رخوت. درباب عشق و مرگ را باید به مثابهی رسالهای خواند که جهان انسانی را در هالهی رازورزانهی میان عشق و بیعشقی، زندگی و مرگ، دانایی و نادانی و ... و حضور ما میان آنها دیده و توضیح میدهد.