دست و پا زدن بین تردید و ترس نفس آدم را نیم بند می کند. مثل گیر کردن در جایی تنگ و تاریک است. نه می میری، نه زنده می مانی. احساسی که نه تمام می شوی و نه تمام می شود. می ترسی بروی و تنها بگذاری، می ترسی بروند و تنهایت بگذارند. نمی دانی به چه چیزی چنگ بزنی؟! سردرگم اطرافت هستی. به گذشته ات نگاه می اندازی و براندازش می کنی. کارهایی را نکردی، کارهایی که از انجام آن ها غافل مانده ای. پشیمانی از کرده های اشتباهت. به اندک کارهایت مفتخری، به دارایی کم و زیادت می نگری و چرتکه می اندازی. به روزهای آتی احتمالی ات می نگری! خواهی بود یا نه؟! خواهند بود یا نه؟