داستان «سریه» درواقع در میانهی یک داستان دیگر از ذهنم سر برآورد. اول توجه نکردم و به کار رمان «شب و روز شکستخوردهها» ادامه دادم اما بعد از مدتی که در ذهنم بازی میکرد، شروع کرد به سرریز کردن در رمان «شب و روز شکستخوردهها» ناچار آن را متوقف کردم و «سریه» را شروع کردم با این امید که چند صفحه بعد دست از سرم بردارد ولی او قدم به قدم پر زورتر خودش را به نمایش گذاشت و حسابی دل مرا برد. «سریه» درواقع داستان زنیست که با تمام ناکامیهایش میخواهد زنده بماند. غریزهی زیستن در او چنان قدرتی دارد که وادارش میکند با پای شکسته و تن پیر و فرسوده به جنگ تقدیری که برایش نوشتهاند برخیزد و لحظه به لحظه برای زنده نگاه داشتن امیدش دست به کاری بزند و در پایان هم خطاب به کوه بلندی که راهش را بسته است بغرد که: «از سر راهم برو کنار.» «سریه» حماسهی شهامت و جنگندگی انسانی تنها در رویارویی با طبیعت بیرحم کوهستانیست که روی در زمستان دارد و او با ابزارهایی که برای نبرد ساخته نشدهاند، در مقابل طبیعت و ارادهی جمعی که به جرم پیری و بیکسی طردش کردهاند میایستد و نشان میدهد که انسان امیدوار چه انگیزه و نیروی بیکرانی دارد برای زندگی کردن.