شخصیت اصلی این کتاب دختری به نام صحرا است. او با مادر و خواهرانش زندگی می کند. پس از مرگ ناگهانی و شبهه برانگیز پدر و نامزد صحرا، خانواده او با بحران شدیدی مواجه می شوند و پس از آن مجبور می شوند به محله ای جدید نقل مکان کنند. صحرا دختر بزرگ خانواده است و به دلیل روحیه جدی و خاصش دختری بسیار قوی است. او اکنون باید مانند یک پدر از خانواده مراقبت کند. عاشق شدن خواهرش "سحر" و ورود نامزدش به زندگی آنها به یکباره همه چیز را تغییر می دهد. صحرا از رازی آگاه است که هیچکس جز او آن را نمی داند. در بخشی از کتاب آمده است: " سحر گریه کنان از پله ها بالا رفت و نگاه شماتت بار ریحانه متوجه صحرا شد. از گوشه ی چشم نگاه سنگینی به دخترش انداخت و پشت سر سحر رفت. همه به چشم مقصر نگاهش می کردند. همه او را مسبب این بلوا می دانستند. همه به جز…! لب زیرینش را محکم گاز گرفت که مبادا… که مبادا آن قطره اشک مزاحم محبوس شده پشت پلک هایش، هوس چکیدن به سرش بزند و همه ی وجودش را هم پای قلب پاره پاره اش، درهم بشکند. صحرا ضعیف نبود. قرص و مستدل می ایستاد. زانو نمی زد. شکست را قبول نمی کرد. صحرا ضعیف نبود. روزگار بی رحم، هرچقدر که خواست به جانش زخم زد و به کامش زهر پاشید، اما او آرامش خودش را فدای آسایش خانواده اش کرد. که بعد از آن مصیبت، بار دیگر طعم خوشبختی را احساس کنند. خواست جای خواهر، پدر باشد. جای دختر، سایه ی سر باشد. پناه و تکیه گاه عزیزانش باشد. بغضش را با عجز بلعید و گلویش سوخت. وقتی سر پایین می گرفت و پشت فرمان می نشست، زمزمه اش همان زخم کهنه ای بود که نیشتر می زد به دل درد کشیده اش: -نشد! نتونستم. خدایا… نتونستم."