یک چیز هست که هر استاد دانشگاهی میتواند نسبت به آن یقین مطلق داشته باشد: تقریبا هر دانشجوئی که به دانشگاه وارد میشود معتقد است، یا اینطور اظهار میکند، که حقیقت نسبی است. درعین حال دانشجویان توان بحث دربارۀ این موضوع را هم ندارند. چون به محض اینکه مثال دو به اضافۀ دو میشود چهار را بگذارید جلویشان نمیدانند چه بگویند. تنوع پیشینۀ دانشجویان همانقدر گسترده است که کشور پهناوری مثل ایالات متحده میتواند زمینۀ آن را فراهم کند: برخی مذهبیاند و برخی ناخداباور؛ بعضی متمایل به چپاند برخی متمایل به راست؛ بعضی قصد دارند دانشمند شوند، بعضی اهل علوم انسانی یا حرفۀ فنی، یا تجارتاند؛ جمعی از آنان فقیر و جمعی ثروتمندند. تنها دو چیز است که، بهرغم اینهمه تنوع، همه در آن مشترکند: نسبیت و برابری؛ و وجه مشترک این دو هم این است که به اخلاق ارتباط دارند. نسبی بودن حقیقت یک فهم نظری نیست بلکه یک پیشفرض اخلاقی است: شرط تحقق یک جامعۀ آزاد؛ یا به عبارتی، چیزی که اینطور پنداشته شده است. آنها قبل از اینکه به دانشگاه بیایند به این ابزار فکری مجهز شدهاند؛ و این چیزی است که جایگزین ابزار دیگری شده است که سابقا در امریکا شرط جامعۀ آزاد دانسته میشد، یعنی حقوق طبیعی.