"مهربان"، شاگرد ممتاز مدرسه، از دوران کودکی پا به پای پدر در مغازۀ آرایشگری کار میکرد. بعد از مرگ پدرش، با تلاش بسیار موفق شد اتاقی را در گوشۀ حیاط مدرسه در اختیار بگیرد تا فقط در روزهای پنجشنبه به کار آرایشگری مشغول باشد و با این کار از درسخواندن منع نشود. مهربان و پسر حاج آقا اسفندیاری دوست صمیمی بودند و تمام وقت خویش را با هم میگذراندند. سالها بعد، اسفندیاری با شرکت در کلاسهای کنکور به دانشگاه راه یافت، ولی مهربان به کار آرایشگری مشغول شد و یکی از بزرگترین و معروفترین آرایشگریهای تهران را دایر کرد. سالها گذشت تا این که روزی حاج آقا اسفندیاری پیغام داد که میخواهد مهربان را ببیند. حاج آقا با زمینهچینی و مقدمۀ بسیار به مهربان گفت که قصد دارد شوکت السادات تنها دخترش را به عقد او درآورد. مهربان که با نگاه اول دلباختۀ شوکت شده با او ازدواج میکند ولی روزگار با آنها سر ناسازگاری دارد.