فیل ها هرگز چیزی را فراموش نمیکنند اما لکسینگتون ویلو پیش از طوفان را به یاد نمی آورد. فقط خاطرش هست که طوفان او را به باغ وحش آورد و نزدیکی فیلی به نام نایا رها کرد.نایا او را در پناه خودش نگه داشت و نگذاشت طوفان وحشی جانش را بگیرد. لکس سالهاست بدون اینکه اسم و روز تولدش را بداند و بفهمد از کجا آمده و خانواده اش کجا هستند در باغ وحش با راجر سرپرستش و بهترین دوستش ، فیشر و زمزمه های همیشگی باد دم گوشش زندگی می کند. حالا او ۱۲ ساله است و می تواند بعد از پنج سال در اولین روز از تعطیلات تابستان به طویله آموزشی فیل ها برود و نایا را ببیند. نایا، تصاویر ذهنی اس را برای لکسینگتون ارسال میکند و لکس فکرهای او را در سرش می بیند نایا از او می خواهد به جنگل بیرون باغ وحش برود باد اعتراض میکند و سعی دارد لکس را از رفتن به جنگل منصرف کند اما لکس تصمیمش را گرفته می داند برای یافتن جواب سوال ها باید شجاع باشد و پا به جهان بیرون از باغ وحش بگذارد تا حقیقت را کشف کند. پس ماجراجویی شروع می شود و همین سر آغاز آشنایی با ارواح ، گنج گمشده و معمای است که میتواند کلید پیدا شدن خانواده اش باشد.