هنگام خواندن داستانهای کتاب «در میانهی غبار»، نمیشود حتی لحظهای از این جملهی مارکس روی گرداند: «انسان زادهی شرایط است.» حکایت آدمهایی که جغرافیا و سیستم، تاریخ و اکنون، همدستانه برای ویرانی همهی جنبندگان تلاش میکنند، چه برسد به آدمیان! داستانهای کتاب هرکدام از زندگی و زمانهی یک انسان آغاز کرده و در لایههای زندگی او، دیگران پیرامونش را با ایجاز تمام تصویر میکنند. داستانهای عطیه خراسانی چنان سویهی ناتورالیستیاش اصیل و ناب است که میتواند به درون اعماق اجتماع خشمگین نقب بزند بیآنکه حتی لحظهای انگشت اتهام به سوی مردم بگیرد؛ جامعهای که تکثیر نابرابری را پیشهی خودش میداند، با بیرحمی تمام، تهیدستی، بیچارگی و رنجوری را بر سر تکتک مردمانش فرومیریزد و درحاشیهماندگان را بهگونهای در حاشیه نگه میدارد که گویی هیچ امیدی برای رهایی نیست. این مجموعه داستان، با راویانی که همهشان قلبی در سینه دارند و رویاهایی عزیز در سرهاشان، نسبتش را با مکانها و جغرافیای وقوع قصههایش چنان حفظ میکند که درد بلوچبودن و اهل سیستانبودن با رگ و پوست فهم شده و با دانستگی دردناکی درونی میشود. کتاب در میانهی غبار با ده داستان مربوط به اکنون و آیندهاش، از اشباح شرور واقعیت جامعهای حرف میزند که نه زندگان این مردم، نه مردگان و نه هنوز به دنیا نیامدگانشان، از شر همهگیر و مطلق آن در امان نیستند.