شاید دیده و شنیده باشیم که شخصی دربارهی عزیز از دست رفتهای این جملهها یا شبیه آنها را گفته: «کاش او زنده بود، حتی در دوردست و دور از من؛ فقط زنده بود و میدانستم که هست و نفس میکشد.» بهواقع این حس عجیب که ما را به این یقین میرساند که هیچ امیدی به بازگشت اوی رفته نیست، با همهی تجربههای زیستی ما متفاوت است. ما میدانیم که او هیچگاه به جهان ما باز نخواهد گشت و این تنها حتمیت خدشهناپذیر جهان است. با این آگاهیست که وضعیت آدمی که با فقدان آدمی دیگر مواجه شده، بهکل تجربهای یگانه و دیگرگون است. تأثیر ازدستشدن هیچکدام از عزیزان ما به دیگری شبیه نیست. ما برابر هر مرگی، واکنشی تکین و منحصربهفرد نشان میدهیم و چنان سوگواریهایمان متفاوت است که هربار، گویی اولین بار است! اینکه در این ماجرای پیچیده که ناگزیر است و تا امروز هیچکس از آن رهایی نداشته، باید چهگونه بود و آیا اساسا باید و نبایدی میتوان برابرش گذاشت یا نه، مسئلهایست که سالهاست متفکران و روانشناسان بسیاری با آن درگیرند. کتاب «روانشناسی سوگ» یکی از موجزترین پژوهشهای دوران ما دربارهی سوگ و مواجهه با فقدان است؛ اینکه سوگواری چیست و ما برابر این ناگهانیت مرگ عزیزانمان، یکبهیک چهگونه خواهیم بود و چهطور میتوانیم تاب بیاوریم. اگر عشق عمیقترین لذت زندگیست، فقدان محبوب، عمیقترین سرچشمهی رنج است و به همین دلیل است که مجبوریم با تجربهی اولی، دومی را نیز بپذیریم و این مهم به فهم دقیقی از سوگواری نیازمند است. روانشناسی سوگ، با دقتنظری شگرف در همهی نظریههای روانکاوی و روانشناسی، تلاش میکند ما را به فهم این تجربه و چگونگی مواجهه با آن نزدیک کند.