این داستان برگرفته از یک افسانه قدیمی ترکی است. ماجرا از این قرار است که پهلوانی از دوران کهن قصد مبارزه با مرگ و عزراییل را دارد. محتوای این افسانه به موضوع مرگ هراسی انسان در تمام دوره ها و اعصار اشاره می کند. صمد بهرنگی متن اصلی داستان که به زبان ترکی بوده است را به متنی ساده و روان فارسی برگردانده و با افزودن قسمت هایی به آن داستانی که پیش روی دارید را تهیه و تدوین کرده است. به اعتقاد وی آنچه در افسانه ها می خوانید حقیقتی نیست که قابل باور باشد. هدف از خواندن افسانه های کهن این است که بدانیم مردمان گذشته چه افکار و اندیشه ای داشته اند و با مقایسه با انسانهای زمان خودمان به میزان پیشرفت های جامعه ی امروزی مان پی ببریم. در بخشی از متن این کتاب می خوانید: « دومرول دیوانه سر در خانه ی خود نشسته بود و با چهل پهلوان برگزیده اش گرم صحبت بود. از شکار شیر و پلنگ و پهلوانیهاشان گفتگو می کردند. و نگهبانان درها را گرفته بودند و نگهبانی می کردند. ناگهان عزراییل پیش چشم دومرول ظاهر شد. کسی از دربانان و نگهبانان او را ندیده بود. پیرمردی بدصورت و ترسناک که شیر بیشه از دیدارش زهره ترک می شد. چشمان کورمکوری اش تا قلب راه پیدا می کرد. دومرول تا او را دید دنیا پیش چشمش تیره و تار شد. دست پرتوانش به لرزه افتاد و روزگار بر او تنگ شد. فریاد برآورد. حالا نگاه کن ببین چه گفت. گفت: ای پیر ترسناک، کیستی که دربانانم ندیدندت، نگهبانانم ندیدندت؟ چشمانم را تیره و تار کردی و دستهای توانایم را لرزاندی. آهای، پیر ریش سفید، بگو ببینم کیستی که لرزه بر تنم انداختی و پیالهی زرینم را بر زمین افکندی؟ آهای، پیر کورمکوری، بگو اینجا چه کار داری؟ وگرنه بلند می شوم و چنان درد و بلا بر سرت می بارم که تا دنیا باشد در داستانها بگویند. دومرول دیوانه سر چنان برآشفته بود که سبیلهایش را می جوید و با دستش قبضهی شمشیرش را می فشرد....