یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری زن و مردی با دو فرزند خود سوار بر اسب شان تصمیم گرفتند تا به شهر بروند. هنوز به وسط های راه نرسیده بودند که تعدادی راهزن به آنها حمله کردند و تمام دار و ندارشان را به غنیمت بردند. تنها چیزی که برای شان باقی ماند جان شان بود و یک بقچه که لباس زن و بچه ها تویش بود. به همین خاطر شدند باقی راه را پیاده بروند. زن که یکی از بچه ها را توی بغلش گرفته بود و با یک دست هم دست بچه ی دیگرش را «ای مرد! فکری کن، بچه ها دارند از گرسنگی هلاک می شوند.» مرد ایستاد. بقچه را روی زمین گذاشت،