کتاب «زیاد به چشم هایت اعتماد نکن» کتابی است از نویسنده ناشناس مستعار بوش. این چهارمین کتاب از مجموعه پنتالوژی است. اگر به تازگی دارید این را می خوانید خیلی دیر است و نام این کتاب یک راز است. این کتاب بر اساس حس بینایی است، همانطور که کتاب های دیگر بر اساس رایحه، صدا و طعم هستند. یکی از مهمترین رازهایی که در این داستان فاش شد این است که نام مستعار بوش احتمالا مکس ارنست است، همانطور که بعدا در داستان توضیح داده شد که خود آیندهاش را دید که درباره او و کاس مینویسد. از آنجایی که بعید است که بوش واقعا ماجراهایی را که مکس ارنست با کاس انجام داد انجام داده باشد، این امکان وجود دارد که او صرفا مکس ارنست را در دوران کودکی خود بر اساس شخصیت خود بنا کرده باشد. داستان با بیدار شدن کاس در جایی ناشناخته در زمانی ناشناخته آغاز میشود (او بعدا متوجه میشود که در واقع 500 سال از گذشته گذشته است)، او نمیداند کیست، از کجا آمده است یا دارد چه میکند. او پسر جوانی را می بیند که در یک درخت گیر کرده است و سعی می کند او را نجات دهد، اما شنید که او بارها کلمه "بز" را فریاد می زد، ظاهرا ترسیده بود. او در جاده به سمت پدرش می دود، اما هیچ کدام حتی به دختر نگاه نمی کنند. دختر گیج شده به سمت یک گودال می رود و فقط می بیند که هیچ انعکاسی ندارد و متوجه می شود که باید نامرئی باشد و پسر فریاد می زد "شبح" نه "بز".