معرفی می کنم: اریک شیپفلتنر؛ پسری که تمام اعضای خانواده اش به رسم اجداد وایکینگشان یک نماد و سمبل برای ادامه راه زندگی دارند. پدر و مادرش سمبل خانواده و افتخار را، و خواهرانش سمبل مبارزه و پیروزی را انتخاب کرده اند و پدربزرگش هم سمبل شلغم را، اما اریک سمبل جدیدی اختراع کرده و آن را سرلوحه راهش قرار داده است: دوری کردن از همه چیز. بیشتر مواقع خانواده اریک او را نادیده می گیرند؛ به خصوص وقت هایی که با آنها مخالفت می کند و بهشان «نه!» می گوید. تابستانی که اریک به همراه خواهر بزرگترش، برانهیلد، به خانه عمو و زن عمو و پسرعموهای شجاع و نترسش در مینه سوتا می روند، معلوم می شود که اریک یک جور ترس عجیب وغریب دارد که خودش هم دقیقا نمی داند چه جور ترسی است؛ پس برانهیلیز تبر پرت کن تصمیم می گیرد از این ترس ها سردربیاورد و آنها را شناسایی کند... آیا قبل از اینکه خیلی دیر شود کسی متوجه مخالفت اریک می شود و صدای نه گفتنش را می شنود؟ آیا عاقبت اریک وایکینگ سر از کار ترس هایش در می آورد و می تواند فکری به حالشان بکند یا مجبور می شود باز هم کوتاه بیاید؟