«فقط یه زن، تو تمام تاریخ زندگی یه مرد صاف وسادهدل میتونه تو دلش غوغائی به پا کنه ووجودشو بهشت کنه، ولی اوناصلا نخوادش وباهاش ازدواج نکنه!». -صبح بخیر .. - صبح بخیر، بفرمایین .. میشه خودتون رو معرفی کنین؟ - ... - من بشارم، 25 سالمه، وشما؟ - .. منم بسمهم. - خوشوقتم. این اولین باری بود که هشت سال پیش داشتم با بشار حرف میزدم. هنوز آهنگ هشدار اولین پیامی که بهم دادو یادمه، حتی نوع نغمهش واون حسی که اون لحظه بهم دست دادو دقیق به یاد دارم. یه جور حس حجب وحیا، آغشته به ترس وتشویش ودلهره، انگار که یه گناه خیلی شیرین وخوشایند مرتکب شده بودم. یه ساعت تمام با ترس وتردید جلوی کامپیوترم توی اتاق نشسته بودم، صفحه چتم پر شده بود از پیامهای دریافتی، ولی پیامهای ارسالیم بیشتر از چند تا نبود و به تعداد انگشت¬های یه دست هم نمیرسید ... این یه نقطه شروع بود که بعدها مسیر زندگیمو به طور کلی برای همیشه تغییر داد. «عشق» واقعا چیه؟! آدم چطوری گرفتارش میشه؟! چکار می¬شه کرد که سالم وبی درد سر وبدون آسیب بشه از وادی عشق بیرون اومد؟! چطوری از قلبم وقتی دیگه مال خودم نیستم مراقبت کنم؟! ....