غریبهها ترسناکند و وردشان به زندگی ما همواره با ترس و بهت همراه است! حتی اگر ما در شهری یکمیلیونودویستو سیوسههزار نفری یا بیشتر و کمتر از این زندگی کنیم هم، ورود غریبهها ترسناک است! ما، همهی ما، آموزش دیدهایم از غریبهها بترسیم، مگر اینکه این غریبهها در روز موعود، روز رستاخیز، سر برسند و خب تاریخ ثابت کرده آنها هیچوقت در آن روز موعود سر نمیرسند، یا دیرتر میآیند یا زودتر! علاوه بر مسئلهی حضور یا ظهور ناگهانی، شگرف، غمانگیز و بهتآور غریبهها، ما با مسائل مهم دیگری نیز سروکله میزنیم، ازجمله حق انسانی تکتک شهروندان جهان برای فروش نامشان، بهخاصه آن نامهای احمقانهای که پدر و مادرهای شکست عشقی خورده با ترکیب نامهای معشوقهایشان روی فرزندانشان میگذارند. اینکه شهروند ناراضی از وضعیت نامش بالاخره موفق میشود نامش را به فروش برساند یا نه، یک چیز است و اینکه به مرحلهای برسد که چندهزار بار تلاش نافرجامش برای مهاجرت دائمی و بیبازگشت به مضحکهای منتهی شود که او هر روز از خانه به همین منظور بیرون برود و پساز چهار ساعت به خانه بازگردد، یک چیز دیگر. بههرحال کتاب «خداوند فئو فئو» مجموعهای از قصههای این آدم/ آدمهاست؛ آدم/ آدمهایی که همهشان شهروندان یک جهانند و چنان به هم شباهت دارند که تفاوت! داستانهایی که مهدی آذری داستاننویس را با تلاش مذبوحانهاش برای اجارهی چندماههی زندگیاش، در وضعیتی دیگر نشانمان میدهد و البته خود ما را نیز در این وضعیت شریک میکند؛ خداوند فئوفئو که گمان میکرد زنی زیبا از جانب خدایان، پیام شراکت او در خداوندی و خداشدن را تقدیمش کرده، بالاخره متوجه میشود که اشتباهی رخ داد و هیچگاه خدایان ما را به بازی نخواهند گرفت، چونکه در عرش اعلی نشستهاند و به ما میخندند و البته دربارهی زیبایی همان زن زیبا هم شبهاتی وجود دارد، همانطور که قصاب محله گفت: «زیبایی نسبیست.»