کتاب"روزینیا، قایق من"، روایت مردی است که زندگی شهری را رها کرده و به جنگل و رودخانه سفر میکند. او در این سفر با زنی بومی آشنا شده و با او ازدواج میکند. حاصل این ازدواج، فرزندی است که مجال زندگی نمی یابد و پدر را نا امیدتر از هر زمان دیگر به حال خود وامیگذارد. زه، مرد سفر کرده این روایت، از یک سرخپوست قایقی میخرد و سیر خود را در رودخانه آغاز میکند. او حالا دیگر همدمی برای خود داشت. کسی که تنهاییش را به اندازه تمام آنچه هرگز نداشته بود پر میکرد؛ قایقش، روزینیا. میتوانست ساعتها با او در مورد تمام آنچه هرگز با کس سخن نگفته بود، صحبت کند؛ درباره تمام لحظاتی که در زندگی اش سکوت را انتخاب کرده بود چرا که مخاطبی همدل نیافته بود، سوال میپرسید و پاسخ میگرفت. روزینیا نیز تمام اتفاقات جنگل را که در سراسر عمرش شاهد آن بوده، برای زه باز میگفت و از مصاحبت با او لذت میبرد اما دیری نمی پاید که با ورود پزشکی که از شهر آمده، دلخوشی بازیافته زه به خطر می افتد چرا که هیچ عقل سلیمی با قایق صحبت نمیکند..