این پندار که جهان عبارت از وجود واقعیتی عینی، مستقل از ماست، حقیقت فلسفی بدیهی فرض شده ای بود. حال آنکه من ، در صبح دل انگیزی در بهار ۱۹۵۵، ناگهان به این نتیجه رسیدم که فقط یک واقعیت وجود دارد و آن همانا خودم، زندگی ام، این عطیه ی سست بنیاد به مهلت نامحتومی بود به غنیمت رفته، تاراج برده ی نیروهای اجنبی، در محاصره، محدود، انگ خورده، داغ آجین؛ بر من بود تا از «تاریخ»، این مولک مخوف، پس بگیرمش، چه از آن من و تنها از آن من بود و بر این نسق، من عهده دار آن بودم. از وقتی وسط خواندن رمانی جنایی، ناگهان خود را کاملا به هویت جنایتکار احتمالی بی رغبت یافتم، دیگر رمان جنایی نمی خوانم؛ در این جهان -جهانی جنایت پیشه- گذشته از تحمیق شدن، و در عمل توهین دیدن، هیچ ضرورتی نمی دیدم تا خودم را به این دردسر بیندازم که جنایتکار چه کسی بود: همه جنایتکار بودند.